تصویر ثابت

خانه / تهذیب / سردار دلها

سردار دلها

به گزارش روابط عمومی حوزه علمیه امام خامنه ای بخش ویژه ای از خاطرات سردار پرفتوح اسلام ، سردار سلیمانی به مناسبت دومین سالگرد شهادت ایشان منتشر میشود.

اخلاص

راز محبوبیت سردار سرافراز حاج قاسم سلیمانی نیز در اخلاص اوست. رهبر انقلاب اسلامی بارها و بارها، او را با صفت «اخلاص» معرفی کرده‌اند. به عنوان نمونه در دیدار با خانواده سردار فرمودند: «می‌بینید مردم چه کار دارند میکنند برای حاج قاسم؛ این برای شما تسلّا است… بدانید که مردم قدر پدر شما را دانستند و این ناشی از اخلاص است؛ این اخلاص است. اگر اخلاص نباشد، این جور دلهای مردم متوجّه نمیشود؛ دلها دست خدا است؛ این که دلها این جور همه متوجّه میشوند، نشان‌دهنده‌ی این است که یک اخلاص بزرگی در آن مرد وجود داشت.» حتی ایشان در نمازی که بر  پیکر مطهر سردار سلیمانی اقامه فرمودند، عبارت ویژه‌ای در نماز به کار بردند و به اخلاص سردار اشاره کردند: «اللهُم اِنَّکَ تَوَفَّیتَهُم مُتَلَطِّخِینَ بِدِمائِهِم فِی سَبیلِ رِضاکَ، مُستَشهَدینَ بَینَ اَیدیهِم، مُخلِصینَ فِی ذلکَ لِوَجهِکَ الکَریمِ» خداوندا! تو آنان را در حالی قبض روح کردی که در راه خشنودی‌ات، به خون غلتیده بودند و در برابر یکدیگر به شهادت رسیدند. آنان انسانهایی بودند که در مسیر شهادت، خود را برای ذات بزرگوارت خالص گردانیده بودند. قبض روح کردی که در راه خشنودی‌ات، به خون غلتیده بودند و در برابر یکدیگر به شهادت رسیدند. آنان انسانهایی بودند که در مسیر شهادت، خود را برای ذات بزرگوارت خالص گردانیده بودند. قبض روح کردی که در راه خشنودی‌ات، به خون غلتیده بودند و در برابر یکدیگر به شهادت رسیدند. آنان انسانهایی بودند که در مسیر شهادت، خود را برای ذات بزرگوارت خالص گردانیده بودند. قبض روح کردی که در راه خشنودی‌ات، به خون غلتیده بودند و در برابر یکدیگر به شهادت رسیدند. آنان انسانهایی بودند که در مسیر شهادت، خود را برای ذات بزرگوارت خالص گردانیده بودند. قبض روح کردی که در راه خشنودی‌ات، به خون غلتیده بودند و در برابر یکدیگر به شهادت رسیدند. آنان انسانهایی بودند که در مسیر شهادت، خود را برای ذات بزرگوارت خالص گردانیده بودند. قبض روح کردی که در راه خشنودی‌ات، به خون غلتیده بودند و در برابر یکدیگر به شهادت رسیدند. آنان انسانهایی بودند که در مسیر شهادت، خود را برای ذات بزرگوارت خالص گردانیده بودند. قبض روح کردی که در راه خشنودی‌ات، به خون غلتیده بودند و در برابر یکدیگر به شهادت رسیدند. آنان انسانهایی بودند که در مسیر شهادت، خود را برای ذات بزرگوارت خالص گردانیده بودند.

یکی از دلایل داشتن سر نترس و شجاعت زیاد قاسم سلیمانی، زندگی در محرومیت و تحمل سختی‌های زیاد در سنین کودکی بوده است. او در سال‌های کودکی به روایت خود، در کل دو دست لباس و یک‌کفش پینه‌کرده لاستیکی داشته که به‌مدد آن گوسفندان را به چرا می‌برده است. با وضعیت اقتصادی خانواده‌اش هم سالی دو تا سه‌بار برنج می‌خورده است. راوی خاطرات «از چیزی نمی‌ترسیدم» در چند فراز از خاطراتش اشاره و تکرار کرده از چیزی نمی‌ترسیده است. اولین‌مرتبه در صفحه ۲۷ است که می‌گوید از همان ابتدای کودکی و سن ۱۰ سالگی حالتی از نترسی داشته است. مرتبه دوم هم مربوط به فراز‌هایی است که قاسم نوجوان هنوز به شهر نرفته و در سن ۱۳ سالگی زمانی که در زمستان، برف تا شکم گوسفندان می‌رسیده، آن‌ها را برای چرا به بیرون ده می‌برده است. او در این‌باره می‌گوید: «بدون ترس از گرگ‌ها که در فصل زمستان در کمین گوسفندان بودند، به جنگل بدام‌های کوهی می‌رفتم.»

پیراهن‌های بشور و بپوش و سهمیه سالانه دو کفش لاستیکی، امکاناتی بوده که قاسم سلیمانی در کودکی و دوران چوپانی گوسفندان از آن‌ها برخوردار بوده است. او در روایتی از یکی از چوپانی‌های خود، تعریف کرده که یک‌بار کفش‌های لاستیکی‌اش کاملاً پاره و همه انگشتان پایش به‌دلیل برخورد با سنگ، شکسته و خونی شده بوده است. این جمله نیز از جملات سردار سلیمانی از خاطرات کودکی‌اش است: «روزی نبود که خار در پایمان نرود.»

زندگی در محرومیت و نترس‌شدن یک‌کودک

در عین محرومیت و شرایط مربوط به آن، خانه‌ای که قاسم سلیمانی در آن رشد کرد، یک‌روز هم از مهمان خالی نبوده است. او در فرازی از کتاب «از چیزی نمی‌ترسیدم» درباره مهمان‌نوازی‌های پدر و مادر خود، ضمن تکرار این واقعیت که سالی چندبار بیشتر برنج نمی‌خورده‌اند، به این موضوع اشاره دارد که زمان حضور مهمان در خانه، زمان خوشحالی بچه‌ها بوده، چون بهترین غذا را به‌خاطر مهمان طبخ می‌کرده‌اند. قاسم سلیمانی اولین‌بار خوردن بیسکوئیت را در مدرسه و به‌واسطه طرحِ دادن بیسکوئیت به دانش‌آموزان تجربه می‌کند و در خاطرات خود هم به این نکته اشاره کرده که هنوز شیرینی طعم آن بیسکوئیت را در کام خود دارد.”

رسوم عشیره

حاج‌قاسم سلیمانی در خاطرات خود، به برخی از رسوم جالب عشیره بزرگش اشاره کرده است. برخی از این رسوم قدیمی هنوز هم در اهالی ایل مذکور رعایت می‌شوند؛ به‌عنوان مثال در این عشیره رسم بوده و هست که اولین‌گوسفندی که بره نری به دنیا می‌آورد، نذر امام حسین (ع) می‌شد. راوی کتاب «از چیزی نمی‌ترسیدم» می‌گوید ایام روضه‌خوانی، روزهایِ خوشی او و هم‌سن‌وسالانش بوده و در این برنامه‌های آیینی، از غذا‌های نذری سیر می‌شده‌اند. در سنین کودکی، قاسم کوچک شب‌های جمعه با حضور در خانه همسایه‌ها و اقوام، قصه مشکل‌گشا را می‌خوانده و پس از قصه‌خوانی، با نخودچی، کشمش و قندِ اهدایی صاحب‌خانه جیب خود را پر می‌کرده است. در این رسم، ابتدا آجیل مشکل‌گشا نذر می‌کردند و وقتی مشکل موردنظر حل می‌شد، با گردهم آوردن چندنفر در شب جمعه، قصه پیرمرد خارکنی را نقل می‌کردند که برای حل مشکل خود به امام علی (ع) متوسل شد و جواب گرفت.

شخصیت پدر؛ مشدی حسن

پدر حاج‌قاسم سلیمانی، معروف به مشدی حسن، به‌شدت به نماز اول وقت تقیّد داشته و در حالی‌که در روزگار کودکی فرزندش قاسم، فقط چند نفر در خانه‌های اطراف و همسایگان نماز می‌خواندند، او اهل نماز بوده است. راوی کتاب نیز می‌گوید از دوران کودکی، در حالی که خیلی از قواعد نماز را نمی‌دانسته، نماز می‌خوانده است. مشدی حسن همچنین نسبت به مسائل حرام و حلال دقیق بوده و زکات مال خود را چه درباره گندم، چه جو و چه گوسفند، به‌موقع پرداخت می‌کرده است. نکته دیگری که حاج‌قاسم سلیمانی درباره پدر خود مطرح کرده، این است که او متخلّق به اخلاقی بوده که در عشایر و اطرافیانشان در ده، نایاب بوده و آن، رعایت شرعیاتی مانند غسل بوده که باعث می‌شده در سرمای زمستان، در قنات ده غسل کند. یکی از نکات تربیتی مشدی حسن این بوده که مصرف خوراکی‌های اعتیادآور را برای فرزندانش ممنوع کرده بوده است. به همین‌خاطر فرزندش قاسم هم، حق نوشیدن چای و سیگار کشیدن نداشته است که البته یک‌بار با شیطنت کودکی، خارج از خانه چایی خورده است. یکی از واقعیت‌های مهم زندگی قاسم سلیمانی در ده و سنین انتقال کودکی به نوجوانی، مربوط به قرض پدرش به بانک تعاون روستایی است که موجب رفتن او به شهر و تحوّل بزرگ زندگی‌اش شد. با بروز مشکل مالی برای مشدی حسن، حسین، برادر بزرگ‌تر قاسم برای کار و تهیه مقداری پول برای ادای قرض پدر که مبلغش ۹۰۰ تومان بوده، به شهر می‌رود، اما پس از دو هفته تلاش، بدون پیدا کردن شغل، به ده برمی‌گردد. در نتیجه، قاسم با اصرار خود راهی شهر می‌شود تا با پیدا کردن کار، قرض مشدی حسن را پرداخت کند تا طبق کابوسی که آن زمان داشته، پدرش را دستبند نزده و به زندان نبرند.

رفتن به شهر؛ دیدن اتومبیل‌ها و ساختمان‌ها

قاسم سلیمانی در سن ۱۴ سالگی برای اولین‌بار با اتوبوس از روستا به شهر کرمان رفته و برای اولین‌بار اتومبیل‌هایی، چون پیکان و فولکس‌واگن می‌بیند. او پس از ورود به کرمان، به خانه عبدالله، از اهالی فامیل و عشیره خود می‌رود و جستجو برای پیدا کردن کار را آغاز می‌کند. روز‌های ابتدایی این جستجو هم به ناامیدی ختم می‌شده‌اند: «در هر مغازه و کافه و رستوران و کارگاه را می‌زدم و سوال می‌کردم: “”آیا کارگر نمی‌خواید؟ “” همه یک نگاهی به قد کوچک و جثه نحیف من می‌کردند و جواب رد می‌دادند.» (صفحه ۴۳) او در ادامه با التماس از یک اوستاکار ساختمانی، موفق می‌شود شغل انتقال آجر را در ازای روزی ۲ تومان مزد به دست بیاورد.شغل جابه‌جایی آجر برای نوجوان کوچکی، چون قاسم سلیمانی سخت و دشوار بوده و باعث می‌شود دستانش زخمی و خونی شوند. اما پس از یک‌هفته با گردآوری مزد‌های روزانه و ۲۰ تومانی که اوستا به‌عنوان تشویق به او داده، خستگی و زخم‌های ناشی از جابه‌جایی آجر‌ها را از یاد می‌برد: «با دو ریال، بیسکویت مینوی کوچک خریدم و پنج‌ریال هم دادم چهار تا دانه موز خریدم. خیلی کیف کردم. همه خستگی از تنم بیرون رفت. اولین‌بار بود که موز می‌خوردم.»پس از کار ساختمان، قاسم نوجوان موفق می‌شود در هتل کسری که متعلق به حاج‌محمد یزدان‌پناه بوده، کاری با مزد روزی ۵ تومان پیدا کند. به‌این‌ترتیب پس از ۶ ماه از ورودش به شهر کرمان، از خانه عبدالله به هتل نقل مکان کرده و برای کسب درآمد بیشتر، با خرید یک‌دستگاه آبمیوه‌گیری، به فروش آبمیوه در پیاده‌رو‌های شهر می‌پردازد. به این ترتیب موفق می‌شود مبلغ هزار تومان برای پدرش در ده ارسال کند. او پس از ۹ ماه، برای دیدار با خانواده به ده برمی‌گردد و مدت ۱۰ روز، کنار خانواده می‌ماند.در بازگشت به شهر، قاسم سلیمانیِ نوجوان، دیگر از شهر وحشت نداشته و احساس غربت نمی‌کرده است. او در این مقطع ورزش را به‌طور حرفه‌ای در چهار شاخه زورخانه، کاراته، وزنه‌برداری و زیبایی‌اندام شروع می‌کند و از اولین جوان‌هایی بوده که در اولین کلاس کاراته کرمان شرکت می‌کند. راوی خاطرات کتاب «از چیزی نمی‌ترسیدم»، خود می‌گوید ورزش و اعتقادی که از پدر و مادرش به ارث برده بوده، باعث شد در جوانی به فساد کشیده نشود. او در مقطع بعدی، تصمیم به اجاره‌کردن یک‌خانه برای زندگی با دیگر دوستان مهاجرش از ده می‌گیرد. سال ۵۴ هم برای کمک به پدر، برادر کوچک‌ترش را به شهر نزد خود می‌آورد.قاسم سلیمانی ۲۱ ساله، سال ۱۳۵۶، برای اولین‌بار با اتوبوس به مشهد و زیارت امام رضا (ع) می‌رود. این سفر مربوط به زمانی است که او دیگر یک‌ورزشکار و صاحب بدنی ورزیده و تربیت‌شده بوده است. سردار سلیمانی دوباره در صفحه ۶۲ کتاب خاطراتش، به اهمیت ورزش در سالم‌ماندن و دوری‌اش از مفاسد جوانی اشاره کرده و می‌نویسد: «ورزش تاثیر زیادی بر اخلاق دینی من داشت و یکی از مهم‌ترین عواملی که مانع مهمی در کشیده نشدنم به مفاسد اخلاقی بود، به رغم جوان بودن، ورزش بود؛ خصوصاً ورزش باستانی که پایه و اصول اخلاقی و دینی دارد.»

شروع مبارزات ضد شاه

قاسم هجده‌ساله برای اولین‌بار سال ۱۳۵۳، سخنان ضد شاه می‌شنود و جالب است که تا آن مقطع، شاه و حکومت پهلوی در نگاه او ارزشمند بوده‌اند. سخنان ضدشاه و تلنگر ناشی از آن‌ها هم توسط علی یزدان‌پناه فرزند حاج‌محمد صاحب هتل و کارفرمای قاسمِ نوجوان زده می‌شود: «حرف‌های او مرا ساکت کرد. آن‌وقت شاه در ذهنم خیلی ارزشمند بود. این حرف‌ها مثل پتکی بود بر افکار من!» (صفحه ۵۴) به این ترتیب قاسم نوجوان به‌تعبیر خود دچار یک دوگانگی می‌شود. این دوگانگی هم باعث می‌شود برای یافتن پاسخ سوالاتش و آگاهی بیشتر وارد فاز مخالفت با رژیم شاه و مبارزات مردمی شود.پای راوی خاطرات «از چیزی نمی‌ترسیدم» از سال ۵۳ تا سال ۵۵، به‌مرور به مسجد قائم و سپس تکیه فاطمیه کرمان باز می‌شود. از آن‌جا هم به سمت مسجد امام (مسجد ملک) راهنمایی می‌شود که یک‌فرد روحانی به‌نام محمودی در آن منبر می‌رفته و قاسم جوان، به‌شدت تحت تاثیر او قرار می‌گیرد: «به شدت تحت تاثیر صحبت‌های او بودم. آرام آرام روح و تعصب مذهبی در وجودم در حال شکل‌گرفتن بود.» (صفحه ۵۶) مسجد جامع کرمان هم، پاتوق بعدی او برای جنب‌وجوش‌های انقلابی بوده است.یکی از خاطرات جالب جوانی سردار سلیمانی، مربوط به تابستان ۵۵ است که برنامه‌های «گاردن پارتی» به شهر کرمان آورده شد که برای مردم این شهر، برنامه‌ای عجیب و تازه محسوب می‌شده است. این برنامه و مراسم‌های مرتبط با آن، انتهای خیابان ابوحامد (صمصام آن زمان) برگزار می‌شد و به‌روایت راوی کتاب، خواننده‌ها و رقاصه‌های معروف عصر پهلوی دوم، در خیمه بزرگی که برای این برنامه به پا شده بود، برنامه اجرا می‌کردند. قاسم جوان همراه با علی یزدان‌پناه و دوست دیگرش فتحعلی، برای مقابله و خرابکاری در این جشن‌ها، ۱۵۰ موتورسیکلت و دوچرخه را پنچر می‌کنند. راوی خاطرات می‌گوید: «این نوع مبارزه با فساد را با افتخار انجام می‌دادیم و هیچ ترسی از کسی هم نداشتیم.» (صفحه ۵۷) سردار سلیمانی روایت می‌کند در آن برهه، بار‌ها اسم ساواک را شنیده و خوف از ساواک را در دیگران حس می‌کرده، اما از چیزی نمی‌ترسیده است.سال ۱۳۵۳، زمان خروج قاسم سلیمانی از کار هتل است. او با دو جوان سرامیک‌کار تهرانی آشنا می‌شود که به روایت او به‌شدت مذهبی و ضد شاه؛ و البته بعد‌ها متوجه می‌شود عضو سازمان مجاهدین خلق بوده‌اند. مدت دوستی سلیمانی با این دو جوان، ۶ ماه بوده و آن‌ها تلاش داشته‌اند در این بازه زمانی او را با خود همراه کنند، اما او مبتلا به تب مالت می‌شود که در نتیجه دو هفته در بیمارستان راضیه فیروز (نخستین بیمارستان تخصصی کرمان) بستری می‌شود و دو جوان یادشده هم در دو هفته مذکور به تهران برمی‌گردند. یکی از اشارات معنادار سردار سلیمانی در کتاب «از چیزی نمی‌ترسیدم» درباره همین‌دو جوان و خط مشی غلط و پایه‌گذاری‌های اشتباه اعتقادیِ سازمان مجاهدین خلق است. او در فرازی از کتاب که حوادث سال ۵۶ را روایت می‌کند، می‌گوید در این سال برای اولین‌بار نام دکتر علی شریعتی و آیت‌الله روح‌الله خمینی را می‌شنود و در ادامه نوشته است: «شریعتی و خمینی دو نام جدیدی بود که می‌شنیدم. برایم سوال بود که چطور آن دو جوان تهرانی سرامیک‌کار در طول آن شش‌ماه که با آن‌ها کار می‌کردم و دوست صمیمی بودیم و این‌همه بر ضد شاه با من حرف زدند، اسمی از این دو نفر نبردند!» (صفحه ۶۴) به‌هرحال آشنایی با شریعتی و امام خمینی (ره) باعث روشن‌تر شدن ذهن قاسم سلیمانی جوان و شیفتگی‌اش نسبت به امام خمینی (ره) می‌شود.اما در ادامه روایت‌های مربوط به سال ۵۳، پس از ابتلا به تب مالت و ترخیص از بیمارستان راضیه فیروز، قاسم سلیمانی موفق می‌شود در بخش کنتورخوانی سازمان آب، شغلی به دست آوَرَد.همزمان با محرم سال ۵۵، قاسم سلیمانی در سن ۲۰ سالگی، اولین‌درگیری خود را با پلیس تجربه می‌کند. این ماجرا به‌خاطر بی‌احترامی یک‌پاسبان به دختری جوان رخ می‌دهد. به‌روایت سردار سلیمانی آن زمان که زنان و دختران باحجاب، کم بوده‌اند روز عاشورای ۵۵، مرد پاسبانی به دختری بی‌حجاب با مو‌های بلند بی‌احترامی می‌کند که جسارت پاسبان موجب خشم و برآشفته‌شدن قاسم جوان می‌شود و با حمله به پاسبان و چند ضربه از فنون کاراته او را مورد ضرب و شتم قرار می‌دهد. سلیمانی سپس با حمله پاسبانان دیگر و ماموران راهنمایی و رانندگی فرار کرده و در هتل کسری مخفی می‌شود. او درباره جسارت و حال و هوای دوران جوانی خود نوشته است: «آن‌قدر وجودم مملو از نشاط جوانی بود که ترسی از چیزی نداشتم.» (صفحه ۶۴) همچنین به این مساله اشاره کرده که روحیه ورزشی و سلحشوری ذاتی عشایری باعث شده بود در کنار نشاط جوانی و کم‌تجربگی، در محیط‌های مختلف با بی‌پروایی درباره شاه و حکومتش صحبت کند.شعارنویسی شبانه روی دیوار‌های شهر، اقدام بعدی مبارزات قاسم سلیمانی علیه رژیم شاه است که باعث دستگیری‌اش می‌شود. او که اواخر سال ۵۶ در گیرودار گرفتن گواهینامه رانندگی خود بوده، با ورود به مرکز راهنمایی و رانندگی، به داخل اتاقی خالی هدایت شده و با افتادن در تله ماموران آگاهی به‌شدت مورد ضرب‌وشتم قرار گرفته و از هوش می‌رود. اما با پادرمیانی حاج‌محمد یزدان‌پناه (صاحب‌کار قدیمی‌اش در هتل) پیش از تحویل به ساواک، از اداره آگاهی خارج می‌شود. این دستگیری و ضرب‌وشتم شدید باعث تجدید و تقویت روحیه نترسی در قاسم جوان می‌شود. او خود در این‌باره نوشته است: «سه‌روز از شدت درد تکان نمی‌توانستم بخورم؛ اما انرژی جدیدی در خود احساس می‌کردم. ترس از کتک‌خوردن و شکنجه فرو ریخته بود. فکر می‌کردم هرچه باید بشود، شد!»ارائه تصویر گسترده‌شدن انقلاب در شهر‌های بزرگی، چون کرمان، دهات و مناطق محروم، یکی از ویژگی‌های خاطرات خود نوشت سردار سلیمانی است. او در خاطرات سال ۵۶ خود با اشاره به این‌که اهالی ده‌شان به‌طور یکپارچه انقلابی شده بودند، در صفحه ۷۳ (پایان خاطرات) هم به این مساله اشاره کرده که در ده محل زندگی خانواده‌اش (راه‌بُر) اغلب خانواده‌ها ضد شاه شده بودند و می‌نویسد «بدون استثنا به جز چندنفری که وابسته به کدخدا بودند، که عموماً فرزندان طبقه پایین بودند، همه روحیه انقلابی داشتند. ده یکپارچه انقلابی بود.» راوی خاطرات کتاب «از چیزی نمی‌ترسیدم» از چهره‌های بزرگ انقلابی کرمان هم نام برده و اسامی افرادی، چون هاشمی رفسنجانی، باهنر، حجتی، فهیم کرمانی، ساوه، جعفری و مشارزاده‌ها و موحدی‌ها را ذکر کرده است. او همچنین می‌گوید حجم فعالیت‌های انقلابی‌های کرمان آن‌قدر زیاد بوده که می‌توان گفت کرمان در حوادث انقلاب، محوریت اساسی داشته است.یکی از موارد جالب در خاطرات سردار سلیمانی از حوادث انقلاب، اشاره‌اش به فعالیت‌های رادیو بی‌بی‌سی است. او در ارائه تصویر گسترش مبارزات انقلاب، می‌نویسد: «حالا رادیو بی‌بی‌سی آشنای هر انقلابی ضدشاهی شده بود.»، اما یکی از موارد جالب دیگر هم، توصیه‌ای است که درباره شبکه رادیویی بی‌بی‌سی به برادرش می‌کند. چون برادر بزرگترش حسین به‌دلیل بی‌احترامی ژاندارمری و کدخدا به عاشورای سال ۵۷ و دنبال‌کردن جدی اخبار حوادث روز از بی‌بی‌سی دچار مشکل روحی شده بوده است. در نتیجه قاسم جوان به برادر بزرگترش توصیه می‌کند برای مدتی، به رادیو بی‌بی‌سی گوش نکند تا از نظر روحی بهبود پیدا کند و این ترفند مفید و موثر واقع می‌شود.روایت حاج‌قاسم سلیمانی از شعار‌های اولین‌تظاهرات کرمان در مبارزات انقلاب، از این قرار است که ابتدا شعار‌هایی درباره آزادی زندانیان سیاسی سر داده شد، اما شعار‌ها به‌مرور رنگ و بوی ضد شاه به خود گرفتند و تظاهرات به خشونت کشید. در نتیجه شهربانی کرمان با گردآوری کولی‌ها از اطراف شهر، به مسجد جامع و شبستان آن حمله کرده و با گاز اشک‌آور مردم را متفرق کرد. در ادامه این اتفاقات کولی‌ها و نیرو‌های شهربانی تعداد زیادی از موتور‌ها و وسایل نقلیه را در حوالی مسجد جامع کرمان به آتش کشیدند. وقایع این تظاهرات به‌طور مشروح‌تر در خاطرات سردار سلیمانی روایت شده است. دو روز پس از این تظاهرات، مردم کرمان، تنها مشروب‌فروشی این شهر را به آتش کشیدند. در کوران این حوادث، قاسم سلیمانی به‌روایت خود، به اسم اعتصاب و اعلام نارضایتی از رفتن به سازمان آب خودداری کرد.خاطرات کتاب «از چیزی نمی‌ترسیدم» با روایت ناتمامِ یکی از تظاهرات‌های کرمان به پایان می‌رسند، اما پیش از روایت این تظاهرات، یک‌صفحه پیش از پایان خاطرات، در فرازی که راوی از تلاشش برای خرید یک کلت کمری و مسلح‌شدن می‌گوید، دوباره بحث ترسیدن و نترسیدن می‌شود: «دیگر ترسی به هیچ وجه در خودم احساس نمی‌کردم…»

 

حاج قاسم از زبان احمد کاظمی

احمد کاظمی: قاسم مجروح شده بود. برای درمان او را به مشهد فرستاده بودند. چون شکمش ترکش خورده بود از زیر قفسه سینه‌اش تا روی مثانه‌اش را باز کرده بودند و وضع بدی داشت. ۴۶-۴۵ روز کسی نمی‌دانست قاسم سلیمانی زنده است یا شهید شده. در آن زمان هم فرمانده گردان بود که مجروح شد.بالاخره شهید موحدی کرمانی پسر همین آقای موحدی کرمانی قاسم را در مشهد پیدا کرد و گفت طبقه سوم یک بیمارستان در مشهد است. پزشک حاج قاسم از منافقین بود و می‌خواست حاج قاسم را بکشد، به همین دلیل شکم قاسم را باز گذاشته بود که منجر به عفونت شده بود.یک پرستار باشرف کرمانی به خاطر حس کرمانی و ناسیونالیستی‌اش قاسم را شب دزدیده بود، جایش را با دو مریض دیگر در یک طبقه دیگر عوض کرد و به دکتر گفته بود قاسم را از اینجا بردند.قاسم باز یک دوره دیگر از ناحیه دست مجروح شد تا می‌گفتند برو دکتر می‌ترسید، تا می‌گفتند برو بیمارستان در می‌رفت. فضای ما در جنگ این بود. من از هویت ملی و اعتماد به نفسی صحبت می‌کنم که جنگ با خودش آورد و این ملت را آبدیده کرد.

 

غذا خوردن سردار سلیمانی با عراقی ها

یکی از همرزمان ایشان می گوید: رفتم اهواز که من را انداختن بندر فاو که سه منطقه کارخانه نمد، خورعبدالله و منطقه‌ای به نام البهار بود، وقتی رفتم حاج قاسم من را دید و گفت: آقای افزون شهید نشدی گفتم نه من هنوز لیاقت نداشتم گفت تو از ملا‌های قدیمی کنارت هست و واقعا هم اینگونه بود پدر همسرم یکی از ملا‌های قدیمی بود.در سنگر به من گفت، همراه من می‌آیی برویم خط. گفتم سرهنگ هر جا که شما بگویی می‌ آیم، رفتیم یه جایی کانال بود و سنگر کمین که حاج قاسم می‌رفت برای دیده‌بانی گفت، خدا با تو هست شب تا صبح سنگر می‌زنی، اما تیر نمی‌خوری.در همان منطقه کارخانه نمد یه منطقه‌ای به نام سه‌راهی مرگ بود محال بود گلوله به سمتت نیاد یک دفعه از حاج قاسم پرسیدم، چرا به اینجا می‌گویند سه‌راهی مرگ گفت هر که به این منطقه برود امکان ندارد که تیر به سمتش نیاید که من گفتم حاجی من چند سری رفتم، اما اتفاقی نیفتاده حاجی خندید و گفت اون موقع خواب بودند!حاج قاسم ما را برد سنگر کمین و نشانم داد و گفت، این‌ها عراقی هستند اگر دل و جرأت داری برو اون سمت، یک نفر دیگر هم بود به نام آقای زارع‌ منصوری که از همشهریان حاجی بود که شهید شد، دوربین را داد وقتی نگاه کردم دیدم کلا اینجا جایگاه لشکر صدام هست، گفتم سردار برویم،گفت، یک شرایط دارد که اصلا صحبت نکنی، چون اگر زبانت را باز کنی بفهمن که ایرانی هستی تو را می‌کشند.من با حاج قاسم و زارع منصوری حدود ساعت ۱۰ شب بود رفتیم آنجا و در صف عراقی‌ها نشستیم، غذا گرفتیم و خوردیم چند تا لودر آنجا بود حاج‌ قاسم به من گفت، تو که راننده لودر هستی، می‌تونی یکی از این لودر‌ها را برداری، گفتم نه مگر می‌شود، گفت امکانش رو خدا برامون درست می‌کنه.رفتم دیدم یکی از دستگاه‌ها صفر هست و هنوز بیلش هم زمین نخورده، برگشتم به حاجی گفتم یکی از دستگاه‌ها خوبه، ولی بقیه نه، گفت برو چک کن روغن و آبش رو، گفتم بله داره، ولی سوئیچ نداره، گفت تو کیسه آخر پشت سر صندلی سوئیچ هست رفتم برداشتم و روشن کردم،حاج قاسم خودش کنارم نشست و گفت، حرکت کن از خاکریز اول و دوم که گذشتیم به خاکریز سوم که رسیدیم، شلیک دشمن شروع شد و متوجه شدند. صبح روز بعد رادیو لندن اعلام کرد که قاسم سلیمانی آمد عراق یک دستگاه لودر برداشت و برد از همان موقع شدیم راننده مشهور.

 

شب قدر سال ۹۸

محمود خالقی، همرزم شهید سلیمانی در یادداشتی به بیان خاطره ای از دیدار سردار شهید حاج قاسم سلیمانی در حرم امیرالمؤمنین در شب قدر سال ۹۸ پرداخته است. متن کامل این یادداشت عبارت است از:

روز جمعه، هجدهم ماه مبارک رمضان ۱۴۴۰ مصادف با سوم خرداد ۱۳۹۸ برای اقامتی ده روزه، با خانواده وارد نجف اشرف شدیم، پیش بینی ساعت ورود به نجف، فرصت روزه آن روز را از ما گرفته بود.

برای یافتن نشانی محل اسکان زیر آفتاب باغ نجف، خیابان ها و کوچه های زیادی را بالا و پایین کردیم. همه بی ثمر بود، گرمای فوق العاده هوا آدم را کلافه می کرد، بالاخره یک روحانی فاضل از اهالی نجف، متوجه خستگی و تشنگی ما شد و به کمکمان آمد.

دریافت که مسافریم و روزه نیستیم. در لابی ساختمان موسسه فرهنگی‌ اش؛ با آب خنک از ما پذیرایی کرد، بعد سپردمان به یکی از کارکنان آنجا تا با وسیله نقلیه شخصی اش ما را به محل اسکان برساند.

سفر از قم تا نجف، تقریبا ۲۴ ساعت طول کشیده و خسته‌ مان کرده بود. شخصا ترجیح دادم بعد از استراحت و انجام غسل زیارت و جمعه، نماز را در حرم مطهر حضرت امیر سلام الله علیه بخوانم.

دو سه ساعتی به مغرب مانده، گوشه‌ای از حرم مشغول نماز شدم، تقریبا نماز ظهر تمام شده بود که در کمال تعجب و ناباوری ناگهان دیدم حاج قاسم از کنارم گذشت.

یادم افتاد حدود یک هفته قبل از آن، تهران، در منزل شهید تهامی، وقتی به حاج قاسم گفتم خدا بخواهد بمناسبت دهه آخر ماه مبارک نجف مشرف باشم؛ جواب داد: من هم دوست دارم شب نوزدهم را در حرم امیرالمومنین علیه السلام احیا بگیرم.

کمی جلوتر ایستاد برای خواندن اذن دخول. رفتم جلو برای سلام و احوالپرسی، حسین پورجعفری و دو سه نفر دیگر که آن ها را نمی شناختم، همراهش بودند. حاج قاسم گفت: زیارت می کنم؛ بر می‌گردم با هم حرف میزنیم.

مشغول زیارت و دعا شدم، حسین هم کنارم ایستاد به زیارتنامه و نماز. زیارت حاج قاسم نزدیک یک ساعت طول کشید، وقتی برگشت گفت: بعد از مغرب تماس میگیرم و با هم قرار می گذاریم.

گرم و صمیمی، همدیگر را بغل کردیم، بعضی از زائران ایرانی و عراقی، او را شناخته و با نگاهی حسرت بار، صحنه روبوسی ما را تماشا می کردند، بعضی هم با ایماء و اشاره سفارش می دادند از طرفشان، حاجی را ببوسم.

سعادت زیارت حضرت و توفیق دیدار حاج قاسم، حال خوشی برایم ایجاد کرد. انگار روی زمین نبودم. این دیدار را پذیرایی امام العارفین سلام الله علیه تلقی کردم، قطعا عنایت ایشان بود که آن ساعت خاص حرم باشم و در مسیر ورود حاج قاسم مشغول نماز شوم.

بعد از مغرب، تماس گرفت و قرار گذاشتیم ساعت ۱۰ باب القبله همدیگر را ببینیم کمی زودتر از وقت، با هفت، هشت نفر دیگر آمد. در صحن مطهر حضرت، وارد غرفه‌ای شدیم که گویا از قبل برای همین منظور پیش بینی شده بود، حاجی دلش می خواست بالای پشت بام احیا بگیریم. اما گفتند کارگران مشغول بنایی‌ اند و اوضاع آنجا بهم ریخته است.او هم اصرار نکرد و پذیرفت، از جمع حاضر در اتاق حسین یک نفر دیگر را به من معرفی کرد: ابومهدی المهندس، با اسم ابومهدی آشنا بودم ولی تا آن شب، او را ندیده بودم. چهره ای نورانی و دوست داشتنی داشت، با یک نگاه و در همان لحظه، شدیدا به او علاقه مند شدم. طوری که دلم می خواسته باز هم در مدت اقامت در نجف او را ببینم.همه مشغول ذکر و تلاوت قرآن شدند. هیچ کس با دیگری حرف نمیزد، حاجی هم عینکش را زد و نشست به تلاوت قرآن. عبادت فردی مان یک ساعتی طول کشید.بعد حاجی گفت: می خواهیم سه شبانه روز نماز قضا بخوانیم، شما امام جماعت باش، با اینکه امامت برای آن مأمومین عزیز و آبرومند در درگاه خداوند برایم سنگین بود؛ اما پذیرفتم و گفتم چشم. کار دیگری هم نمی شد انجام داد. تنها من در آن جمع، طلبه بودم. گرچه من هم ملبس به لباس روحانیت نیستم.به هر ترتیب ایستادیم و چهار رکعت نماز ظهر را با آرامش و طمأنینه خواندیم، بعد از سلام، حاجی سرش را آورد جلو و آهسته و با حجب و حیای زیادی گفت: فلانی!! هم نماز زیادی باید بخوانیم و هم اعمال دیگری باید انجام دهیم!! اگر امکان دارد نمازها را قدری سریع تر بخوانیم.یادم افتاد که هفته قبل، منزل شهید تهامی، در جمع دوستانه و خانوادگی مان نیز همین تقاضا را داشت؛ ولی خیلی خودمانی، آنجا گفت: حاج محمود مهمان ها افطار نکرده اند، نماز را تند بخوان؛ طولش نده!اما شبا احیا، این را با ادبیاتی متفاوت و خیلی رسمی گفت؛ چون بیشتر مامومین مرا نمی شناختند و حاجی خواست احترامم به عنوان امام جماعت حفظ شود. مراعات این نکته اخلاقی به ظاهر کوچک اما در واقع بزرگ در زندگی سردار شهیدمان فراوان بود.به هر حال، به نماز سرعت دادم و سه شبانه روز نماز قضا را خواندیم. بعد از آن، حاج قاسم شروع کرد به خواندن دعای جوشن کبیر، باحال خوشی میخواند و گریه می کرد، مدتها بود صدای گریه بلند حاجی را در حال دعا نشنیده بودم.البته سال های خیلی دورتر در گلزار شهدای کرمان، به ویژه کنار مزار شهید یوسف‌الهی، بعضی شبهایی که در منزلش می ماندم و نیز عصرهای جمعه در روضه های هفتگی خانه اش، به دفعات شاهد گریه‌های بلند او بودم.با همان حال، تقریبا نصف دعا را خواند و بقیه را واگذاشت به ابومهدی که صدا و الحنی حزین و دلنشین داشت. بعد از اتمام دعا، دو سه نکته کوتاه اخلاقی را متذکر شدم. از جمله، با اشاره به آیه شریفه «وَلْیَعْفُوا وَلْیَصْفَحُوا ۗ أَلَا تُحِبُّونَ أَنْ یَغْفِرَ اللَّهُ لَکُمْ» یادآور شدم برای اینکه مشمول غفران الهی شویم؛ همه کسانی را که حقی به گردنمان دارند، ببخشیم.بعد مشغول قرآن سرگرفتن شدم؛ بدون رفتن به حاشیه و صرفا با قرائت ادعیه و عبارات وارد شده در آن شب و شفیع قرار دادن ائمه معصوم سلام الله علیهم.

 

اولین روزی که حاج قاسم به نیروی قدس آمد

چگونه در نیروی قدس با حاج قاسم همکار شدید؟

سردار شجاعی: سالی که قرار بود حاج قاسم فرمانده نیروی قدس شود، من سرپرست قرارگاه پشتیبانی نیروی قدس بودم آن زمان در حوالی محل کار ما هنوز ساختمان‌های جدید ساخته نشده بود یگانی به غیر از یگان ما آن جا نبود. به همین خاطر اکثر ماشین‌های مجموعه خودمان را می‌شناختم یک روز ساعت ۶ صبح یک رنوی پلاک سپاه در نزدیکی مجموعه دیدم ماشین غریبه بود، کنجکاو شدم سرعت را زیاد کردم وقتی نزدیک رنو شدم دیدم یک سرباز پشت فرمان است و در کنار راننده هم حاج قاسم نشسته بود. سلام و احوال‌پرسی کردیم به حاجی گفتم: اینجا چی کار می‌کنید؟ گفت: شجاعی می‌خواهم بروم دفتر آقای وحیدی با ایشان کار دارم. اینجا کجاست؟ توی این بیابان گیر افتادیم! گفتم همراه من بیایید، به راننده‌ات بگو برود من خودم شما را می‌رسانم. وقتی رسیدیم دفتر آقای وحیدی به بچه‌های دفتر گفتم که هر وقت حاج قاسم کارش تمام شد به من اطلاع بدهید تا ایشان را برسانم.

بعد از حدود دو ساعت از دفتر آقای وحیدی تماس گرفتند و گفتند سردار سلیمانی کارشان تمام شده است. من هم دنبال آقای سلیمانی رفتم. آن روز مثل الان نبود که قبل از انتصاب مسئولین شایعه‌ها بپیچد. از طرفی نیروهای مسلح هم دنبال شایعات نبودند وقتی از دفتر آقای وحیدی برمی‌گشتیم به حاج قاسم گفتم: حاجی خیر باشه، این طرف‌ها آمدی؟ حاج قاسم گفت: قرار است بیاییم اینجا خدمت کنیم به حاج قاسم گفتم قرار است فرمانده بشوی؟ حاجی جواب داد: حالا ببینیم چی پیش میاد! بعد از یک ماه باخبر شدیم که حکم فرماندهی نیروی قدس برای حاج قاسم سلیمانی صادر شده است. بعد هم مراسم معارفه با حضور فرمانده وقت ستاد کل نیروهای مسلح و سایر فرماندهان رده بالا انجام شد.

اولین اقدامی که حاج قاسم سلیمانی در نیروی قدس انجام داد را به خاطر دارید؟

سردار شجاعی: هنگامی که حاج قاسم سلیمانی فرمانده نیروی قدس شدند ساختمان نیروی قدس در یک بیابان بزرگ قرار گرفته بود. قبل از ورود شهید سلیمانی به نیروی قدس هماهنگی‌های لازم انجام شده بود تا  به وزارت دفاع بروم و درخواستی که وزارت دفاع برای جذب من زده بود را تحویل حاج قاسم دادم. حاج قاسم درخواست را گرفت و به من گفت: این درخواست را می‌بینی؟ حالا دیگر نمی‌بینی!‌ برگه را انداخت داخل یک خردکن که کنار میزش بود. حاج قاسم با رفتن ما مخالفت کرد و ما هم داخل نیرو ماندیم و حکم فرماندهی قرارگاه را حاج آقا برای من زدند.

 

نقش حاجی در حفظ کردستان عراق

هنگامیکه داعش به کرکوک عراق حمله کرد به جرأت می‌گویم اگر حاج قاسم نبود کردستان عراق سقوط می‌کرد و پس از کرکوک، شهرهای اربیل و موصل هم سقوط می‌کرد. مسئولین کردستان عراق حتی شخص بارزانی  در آن زمان به این نکته اعتراف کردند که اگر سردار سلیمانی نبود قطعا کردستان عراق سقوط کرده بود. حاج قاسم شبانه نیروها را بعنوان مستشار به منطقه برد تا نیروهای آن‌ها را راهنمایی و هدایت کنند همین حضور حاج قاسم و نیروهای مستشاری باعث شد تا شهر اربیل، مرکز کردستان عراق سقوط نکند. همین که خبر حضور حاج قاسم سلیمانی در منطقه نبرد پیچید، از طرفی نیروهای کردستان عراق دلگرم شدند و انرژی گرفتند و از طرف دیگر رعب و وحشت در دل داعشی‌ها و مسلحین افتاد این اتفاق در حالی افتاد که داعش تا چند کیلومتری اربیل نفوذ کرده بود. کردها خیلی از مناطق را تخلیه کرده بودند. امروز مسئولین اقلیم کردستان عراق اگر انصاف داشته باشند باید این نکته را بگویند که سردار سلیمانی آن روز کردستان عراق را نجات داد.

حاج قاسم معمولا برای شناسایی شخصا به منطقه می‌رفت و از نزدیک اوضاع را می‌دید خیلی‌ها به ایشان می‌گفتند این کار شما خطرناک هست. افرادی در ارتش عراق هستند که زمانی در بعث با ما می‌جنگیدند، ممکن است همین افراد به شما سوءقصد کنند شهید سلیمانی در پاسخ می‌گفت: «اولویت من شکست داعش و مسلحین است. اگر این‌ها پیشروی کنند ابتدا عراق را می‌گیرند و سپس به مرزها حمله می‌کنند. مضاف بر اینکه ما در عراق و سوریه عتبات را داریم حفظ حریم اهل بیت خط قرمز ماست.» حاج قاسم در رابطه با سوریه هم این چنین موضعی داشت حاج قاسم می‌گفت: اگر حکومت سوریه سقوط کند باعث می‌شود که این کشور چند پاره شود و در این صورت بعد از سوریه دشمنان به لبنان حمله می‌کنند و آنجا را درگیر جنگ می‌کنند و در نهایت در صورت پیروزی مسلحین ما پایگاه مقاومتی که در مقابل اسرائیل تشکیل دادیم را از دست می‌دهیم.» در واقع امروز عمده هراس آمریکا و دشمنان ما از تجهیزات نظامی نیست بلکه آن‌ها از پایگاه‌هایی که ما در نزدیکی اسرائیل داریم در هراسند.

 

درباره‌ی مدیر

حوزه علمیه امام خامنه‌ای مدظله العالی ارومیه تاسیس سال 1394

حتما ببینید

یادواره شهدا

مراسم سالگرد شهادت شهید مدافع حرم عباس دانشگر با روایتگری حاج کاظم آفاق از رزمندگان …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *